عضویت در سایت
- برای مطلع شدن از اضافه شدن مطالب جدید به سایت در خبرنامه عضو شوید .
محل کد خبرنامه
مطالب قبلی
سگ ولگرد 34 نفر را روانه بیمارستان کرد
ماجرای خواستگاری از فائزه هاشمی
ترور ۴۱ ایرانی بی‌گناه در ۱۲ اسفند ماه
شماره تلفن دکتر روحانی برای برقراری ارتباط
توسعه کشت مواد مخدر به سمت ایران
کاهش کم سابقه مصرف میوه در ایران
دختر اوباما همجنس گرا شد + تصاویر
دختری که صاحب زیباترین چشم دنیاست (عکس)
تجاوز به زن باردار در کرج ربودن زن از دست شوهر
گرداندن
امنیت خواسته حاکمیت از مخابرات است
بابک زنجانی ثروتمندتر است یا اسدالله عسگراولادی؟
فیلترینگ فیس‌بوک لغو می‌شود
روحانی: ایران از موشک برای دفاع از کشور استفاده کرده و خواهد کرد
دلایل مبهم سوالات مکرر نمایندگان از وزیر اطلاعات
گستاخی رضوی‌فقیه با اشدمجازات روبروشود
موسوی در منزل مادر زهرا رهنورد حاضر شد
خانه وزیر نفت سابق، محل‌زندگی دزد و معتاد!
بزرگترین سوراخ دنیا+ تصاویر
قرص ضد پیری جدید تولید شد
این راه‌ها را برای امتحان همسرت انتخاب نکن
به شوهرتان اين جمله‌ها را نگوييد
راه‌هایی برای تسکین دندان‌درد شدید
رسول خدا و لعن هفت نفر!
تبلیغ مشروبات الکی و آلات قمار در نمایشگاه رسانه های دیجیتال!
نویسندگان وبلاگ
لوگو دوستان

لوگو دوستان
جستجو در وبلاگ

آرشیو وبلاگ

» ماجرای خواستگاری از فائزه هاشمی

 من هم آن روز عجله داشتم، قراری داشتم و باید می‌رفتم. گفتم خوب اینها به من چه ربطی دارد؟ بروید سر اصل مطلب، عجله دارم. تا این‌که پیشنهاد ازدواج داد که گفتم من ازدواج کردم و دو تا هم فرزند دارم. اعتراض کرد که چرا طوری هستید که بنظر ازدواج نکرده بیایید، از بس این آقا طولش داد قرار بعدی را هم از دست دادم.

فائزه هاشمی‌رفسنجانی بهرمانی؛ نامی که در تمام این سال‌ها اگر خبری و اظهارنظری از او بوده از دل اخبار سیاسی و ورزشی مطرح شده است؛ تازه وقتی قرار می‌شود در نیمکت دانشجویی پای خاطرات دانشگاهی او بنشینیم باخبر می‌شویم که در جایگاه یک استاد در حال تدریس است. سرزندگی و نشاط را شاید به خاطر سابقه ورزشی اش به همراه دارد.

ادامه مطلب ...

نويسنده: سعید تاریخ: دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:خاطرات, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» دلم برای کسی تنگ شده

 دلم برای کسی تنگ شده

 دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…

 
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …
 
دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…
 
دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …
 
 دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…
 
دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد…
 

ادامه مطلب ...

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» دوستی خاله خرسه

 خلاصه با دلاوری تمام با وجود همه ی خطرات، پا پیش نهاد و خرس را از دهان اژدها نجات داد. خرس وقتی این جوامردی را از وی دید به او انس گرفت و در پی او روان شد. مرد خسته شد و خوابید. خرس کشیک می داد و از او مواظبت می کرد تا اینکه مردی دانا و خیرخواه این وضع را دید، پیش رفت و آن مرد را بیدار کرد و گفت : «ای برادر مر تو را این خرس کیست ؟»
مرد داستان خرس و اژدها را باز گفت. مرد گفت :‌ «بر خرسی منه دل ابل ها

دوستی ابله بتر از دشمنی است           او به هر حیله که دانی راندنی است

مرد که غفلت چشم و دلش را بسته بود (شجاعت داشت ولی حکمت نداشت) :

گفت: ‌والله از حسودی گفت این           ورنه خرسی چه نگری این مهربین

 آن مرد پاسخ داد : « فرض کن به تو حسادت می کنم ولی حسادت دانا بهتر از دوستی نادان است
شیر مرد : «برو دنبال کارت !»

ادامه مطلب ...

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» خیانت

 "خـ ـیانَـ ــتـــ"

 

دلت که پیش کسی باشـــد ...

و

تـنـتـــ در آغوش کس دیگــــری......


هــــــــزار "خطبـــه "هم بخــوانند ..

 


خیــانتـــــــ " استـــــــــ ....


http://adlet.ir/iransun/uploads/92/Series/Ebax/52/3.jpg

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» به سلامتی

 

 

 

به سلامتی درخت!

نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

  ღ♥

به سلامتی دیوار!

نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.

 ღ♥

به سلامتی دریا!

نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

ღ♥

به سلامتی سایه!

که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

ღ♥

به سلامتی پرچم ایران!

که سه‌رنگه، تخم‌مرغ! که دورنگღ♥ღ

 

 

 

ادامه مطلب ...

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» رویای سیاه

 

رویای سیاه

 

 

 

 

 

 

هی لعنتی ...



اون طوریم که تو فکر میکنی نیست ...



شاید عاشقت بودم،روزی .....!



ولی ببین بی تو



هم زنده ام،



هم زندگی میکنم ...



فقط گاهی در این میان،



یادت ...



زهر میکند به کامم زندگی را ...



همیــــــــن...

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» یکی را دوست می دارم

 یکی را دوست می دارم

 

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

یکی را دوست می‌دارم

                     ولی افسوس، او هرگز نمی‌داند.

نگاهش می‌کنم شاید بخواند از نگاه من که          

                                                او را دوست می‌دارم           

ولی افسوس

         او هرگز نگاهم را نمی‌خواند

    به برگ گل نوشتم من که

                               او را دوست می‌دارم

ولی افسوس

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که

                                       او را دوست میدارم

ولی افسوس

یک ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید.

صبا را دیدم و گفتم: صبا دستم به دامانت

             بگو از من به دلدارم که

                                            او را دوست می‌دارم

ولی افسوس

ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید.

کنون وامانده از هرجا دگر با خود کنم نجوا

                            یکی را دوست می‌دارم

ولی افسوس

                          او هرگز نمی‌داند!!!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» امشب از آسمان


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

امشب از آسمان دیده‌ی تو         روی شعرم ستاره می‌بارد

در سکوت سپید کاغذها               پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعر دیوانه‌ی تب آلودم               شرمگین از شیار خواهش‌ها

پیکرش را دوباره می‌سوزد          عطش جاودان آتش‌ها

آری آغاز دوست داشتن است          گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیدیشم                که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن            شب پر از قطره‌های الماس است

آنچه از شب به جا می‌ماند          عطر سکرآور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو                 کس نیابد ز من نشانه‌ی من

روح سوزان آه مرطوبت                 بوزد بر تن ترانه‌ی من

دانی از زندگی چه می‌خواهم         من تو باشم... تو... پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود                  بار دیگر تو....بار دیگر تو

بس که لبریزم از تو، می‌خواهم       بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان          تن بکوبم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است          گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیدیشم                  که همین دوست داشتن زیباست

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» وبعدازرفتنت...

 و بعد از رفتنت....

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی،

تو را با لهجه گل‌های نیلوفر صدا کردم،

تمام شب برای با طراوت ماندن

باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

پس از یک جستجوی نقره‌ای در گوچه‌های آبی احساس

تو را از بین گل‌هایی که در تنهاییم روییدند با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ آبی‌ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی

 و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.

این بود آخرین حرفت و رفتی...

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت،

چشم‌هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی

خورشید وا کردم

نمی‌دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا؟

شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی،

نمی دانم کجا؟

تا کی؟

برای چه؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد

از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد!

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» شــک نکــــن …!

 

 

 

 

” آینــــده ای ” خواهـــم ساخت که ,

 

” گذشتــــه ام ” جلویــــش زانــو بزنــــد …!

 

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم …!

 

برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,

 

آنـــقـــدر خوشبخت می کنــــم کـــــه ,

 

به هـــر روزی که جــای ” او ” نیـستـی به خودت “لعنـــت ” بفـــرستـی

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» یک شب با قمر(از استاد شهریار)

 

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» پرنده مردنی است(فروغ فرخزاد)

 

دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» دیوان و دیوانه(از استاد شهریار)

 

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» حالا چرا

 


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» شعری از شیون فومنی

گیلکی

هو جور کی خستگی نا رادوارِه
زمین خوریم نِهاَ اسب سواره
اگه بشکسه نا تی سر نخور غم
همیشک سنگ خوری نا مِوه داره
--------------------------------------
برگردان فارسی
غم نخور...

همانطوری که برای پیاده خستگی می ماند
برای سوارکار نیز امکان زمین خوردن هست
غم نخور اگر سری شکسته داری
زیرا همیشه درخت پرمیوه سنگسار می شود

 

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» داستان یک روحانی با ۷ دختر!

 

داستانی از یک روحانی جوان که پیشنهاد می‌دهیم تا انتها آن‌ را مطالعه کنید.

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.

داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آن‌ها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچه‌ها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان می‌آمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آن‌ها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آن‌ها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آن‌ها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.

سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟

گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می‌کنند؟

یکی از بچه‌ها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نا‌مناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه می‌کند یا می‌خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می‌کند

بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده‌ایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادری‌ها را می‌بینم حالم به هم می‌خورد و دلم می‌خواهد دختران چادری را خفه کنم.

گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمی‌کنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسوول دختران بی‌چادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!

گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه می‌خواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.

بالاخره با بی‌میلی تمام چادر بر سر کرد و گروه ۷ نفره اراذل اوباش که ۴ نفر آن‌ها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر می‌کردند مثل بچه‌های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.

اگر کسی اولین بار آن‌ها را می‌دید می‌گفت گروه امر به معروف خواهران هستند!

اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک دزد کیف قاپ به کیف‌‌‌ همان دختر مخالف چادرکه می‌خواست دختران چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.

ولی وقتی آن آقا دزده می‌خواست کیف دستی آن خانم را که پر پول بود بدزدد به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت موفق به گرفتن کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد و قضیه به خوبی تمام شد.

همین که این اتفاق به ظاهر ساده افتاد‌‌‌ همان خانم پیش من آمد و گفت:

 حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمی‌دانستم.

فکر نمی‌کردم چادر اینقدر به‌دردم بخورد. حاج‌ آقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازه‌ای امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنیت نکرده بودم.

وقتی این حرف‌ها را به من می‌گفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم می‌گفتم:

خدایا‌ای کاش همه می‌دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر  چقدر زیاد است .

و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد هیچ چیزی حتی خنده دیگران و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!

نويسنده: سعید تاریخ: چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» ایران

 

شاعر سعیدكنگی(پرك)

www.shereno.com

 

ایران 

 

  ایران ای سرزمین دشتهای شقایق

 ایران ای مهد رادمردان عاشق

ایران ای مهدعلم ودانش ودین

ایران ای مهدنیاكان این سرزمین

یادگار قوم آریاست ایران من

مهدحماسه وفسانه هاست ایران من

در دل خوداصفهانی نصف جهان پروریدی

شیرازومردمونی شیرین زبان پروریدی

سیستان ودیاركریمان كرمان زمین

شوش باستان وهمدان گهواره تمدن این سرزمین

ترك و لر و كرد و بلوچ

پارسیان وعشایرهمیشه دركوچ

خلیج همیشه فارس وخزرنیلگونت

آسمون آبی هفت رنگ رنگین كمونت

زاینده رود وكرخه وهامونت

زرینه رود واروند وكارونت

ذره ذره خاكت طلاست

آب چشمه هایت كیمیاست

مردمان راسخ واستوارت

قلبهای عاشق ودلهای بیقرارت

توقلب پاك مردمش نوشته

ایران من گوشه ای از بهشته

بوسه میزنم برخاك پاكت

ایرانیم وعاشق دل چاكت

تو در قلب منی ایران من

مراهم روح وهم تنی ایران من

ایران من ایران من

ای مظهرعشق وهم ایمان من

نام توكعبه راز منه

خاك توقبله نیازمنه

ازدیربازنامت بربلندای افتخار

چه خوش گفت پیمبرراست گفتار

گرعلم ودانشی آویخته باشد به پروین

به زیرش آرند مردان ایران زمین

دشمن بنشین ونظاره گرباش

فكر چاره ای دگر باش

ما گرگ باران دیده ایم

ازگوشه كناروطن شعرآزادگی سروده ایم

ماازدشمن نداریم هیچ باك

آزادباشی در پناه یزدان پاك

 

 

 

 

      سعیدکنگی

نويسنده: سعید تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1398برچسب:ایران, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» شکــــستن یـــک آدم تــاوان سنـــگینــی دارد...

 دختر جنوبی

 

او هم آدم است

اگـــــــر دوستت دارم هـــایت را نشنیـــــده گرفت

غصه نخــــور

اگــــر رفت گریـــــــه نکن

یک روز چشمــــهآی یکــــ نفر عــــاشقش میکند

یک روز معنی کم محلی را می فهمد

یک روز شکستـن را درک میکند

آن روز می فــــــهمد آه هـایی که کشیدی

از تـــــه ِ تـــــهِ قلبت بوده!

می فهــــمد شکـــــستـن یک آدم تــــاوان سنگینی دارد...

نويسنده: سعید تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» لحظه ی مردنم در آغوشت .............

دختر جنوبی

لحظه رفتن من از خاطر تنهایی ، لحظه آمدنم به قلب مهربانت بود

لحظه آمدنم به قلب مهربانت ، لحظه عاشق شدنم بود

عاشق شدم و دل بستم به تو و  آغاز کردم یک راه نفسگیر را

عهد من این بود که با تو بمانم برای همیشه

تو بخواهی یا نخواهی به عشق تو زنده ام تا همیشه

کاش در آغوشت به خوابی روم که دیگر هیچگاه از آن خواب بیدار نشوم.

لحظه مردن من در آغوشت ، لحظه ایست که با دلی عاشق

و در آغوش تو که همه زندگی ام هستی از این دنیا می روم.

این است زندگی من ، تویی بود و نبودم، بهانه ای برای ماندم ، ای عشق جاودانه ام.

لحظه رفتن من از یاد غم ها، لحظه آمدنت بود ،

تو که آمدی تنها یک غم در دلم نشست، و آن نیز غم دلتنگی ات بود.

کاش غم دلتنگی نیز در دلم نبود ، کاش در کنارم بودی تا تنها رویایم نیز حقیقتی بیش نبود .

رویایم را زنده کن ، دلم را از غم در کنار تو نبودن رها کن .

لحظه رفتن من ، لحظه باور عشق تو است ، آغاز مرگ من ، لحظه در آغوش تو مردن است.

هر زمان بخواهی از کنارت میروم ، آن زمان دیگر به دنبالم نیا ، من در این دنیا نیستم.

تو که آمدی  مرا از سراب تنهایی نجات دادی ،

تو آمدی و خون عشق را در رگهای خشکم جاری ساختی،

حرف رفتن نزن که دیگر طاقت تنها ماندن را ندارم ،

شعر جدایی نخوان که من طاقت اشک ریختن را ندارم.

بگذار برایت شعری بخوانم از عشق ، تو گوش کن تا برایت بگویم از سرنوشت.

بگویم که سرنوشت من در قلب تو هست ، زندگی من بسته به بودن تو است.

لحظه مردن من در آغوشت ، لحظه ایست که ثابت میکنم عاشقت هستم.


نويسنده: سعید تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» از همه چیزم


 

وقت باریدن

 

 

 

یه روزی اومد و یارم شد و

روشنی شبای تارم شد و

غمهامو ازم گرفت و غمخوارم شد و

عاشقش بودم ، عاشق زارم شد و

میگفت دوستت دارم عاشقانه

تو شمعی و من پروانه

میگفت : کی گفته عشق ، خواب و خیاله

من پرنده و ، اون برام پر و باله

میگفت : کی میگه عشق گناهه

بی عشق ، زندگیم تباهه

میگفت : دل من طالب وصاله

جدایی ما ، هرگز ، محاله

برام شده بود کعبه راز

برام شده بود قبله نیاز

برام شده بود پر پرواز

برام شده بود یه هم آواز

یه روزی گفت : از عاشقی خسته شدم

دیگه بسه عشق ، خرد و شکسته شدم

روز بعد ، موندم به انتظار

اما نیومد ، سر قرار

فرداش دیدمش با یکی دیگه

که داره به اون ، این جمله رو میگه

تو شمعی و من پروانه

دوستت دارم عاشقانه

                                                  سعید کنگی

نويسنده: سعید تاریخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» يکي را دوست دارم
يکي را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميکنم شايد
بخواند از نگاه من
که او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب
سر راهت به کوي او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيد
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستت به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند .




__________________
اگر همه سكه داشتند
دلها سكه را بيشتر از خدا نمي پرستيدند
و يك نفر كنار خيابان خواب گندم نمي ديد
تا ديگري از سر جوانمردي بي ارزشترين سكه اش را نثار او كند!!

 

نويسنده: سعید تاریخ: سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» من می رم واسه همیشه
من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمیشه


خستم از روزای ابری

خیلی سنگینه نگاهت

دوست ندارم تو تابستون

بشینم باز سر راهت

نمی خوام بازم خیالت

قبله ی آرزوهام شه

تو بمون و عاشقای

روی پر غرور و ماهت

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

آره من اونم که گفتم

واسه چشم تو دیوونم

آره من قول داده بودم

تا تهش باهات بمونم

ولی پس دادی نگامو

زیر رگبار غرورت

من فقط یه کم شکستم

خوب نگام کنی همونم

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

چمدون رویاهامو

دیگه برداشتم و بستم

دیگه عین اون قدیما

چشاتو نمی پرستم

رخ تو عین یه بازی

منو مات قصه ها کرد

حالا بی اسمم و تنها

پر پاییز و شکستم

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

اینی که حالا می بینی

دیگه مجنون چشات نیست

دیگه وقتی نیمه شب شه

نگران لحظه هات نیست

من برام فرقی نداره

که تو باشی یا نباشی

خیلی وقته دیگه نیستی

تو دلم جایی برات نیست

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

از تو هیچ چیزی نمونده

نه نگاهی و نه یادی

من سپردمت به دریا

عین یه موج زیادی

تازه فهمیدم با این عشق

زندگیم چقد تلف شد

تو به جای التماسم

یه گلم بهم ندادی

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمیشه

دیگه از صبر و تحمل

تو دل من خبری نیست

صحبت دشت و جنون و

قصه در به دری نیست

نفسای قیمتی مو

زیر پاهای تو ریختم

پس کو اون هوای تازه

بگو که هیچ اثری نیست

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

باورت بشه دیگه اون

بی گناه ساده نیستم

دیگه اون دختر تنها

با پای پیاده نیستم

دیگه اون دیوونه ای که

وسط آفتاب مرداد

گل سرخای قشنگ و

دس تو می داده نیستم

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

فهمیدم سوار رویا

توی قصه هاس همیشه

هر که نازش زیاده

خیلی بی وفاس همیشه

اینو از تو یاد گرفتم

جواب عشقای زیبا

یه جایی تو آسمونا

با خود خداس همیشه

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

من دیگه تو رو نمی خوام

من از عشقت توبه کردم

نه یه بار دو بار و صد بار

صد هزار مرتبه کردم

مث آزادی و زندون

مث پرواز و قفس بود

همه رو با داشتن تو

بد جوری تجربه کردم

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه

می رسه به آسمونا

ماجرای تلخ دردم

همشون تقصیر من بود

من خودم بچگی کردم

منتظر نیستی می دونم

اما لطفا باورش کن

این دفه یه فرقی داره

من دیگه بر نمی گردم

من می رم واسه همیشه

چرا باورت نمی شه؟

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» حالا راحت برو....
چه عشق جالبی

 

سهم من از عشق فقط گریه

و

سهم تو خنده

بازی منصفانه ای نبود

همیشه تو برنده بودی

و من بازنده

همیشه تو معشوق بودی

و من عاشق

همیشه تو بیخیال بودی

ومن چشم انتظار

 

هیچ وقت تو از من یاد نکردی و همیشه به یادت بودم

بازی منصفانه ای نبود

حالا راحت برو

اری

بازی تمام شد

تو بردی

ومن مثل همیشه باختم

قلب شکسته ام مبارکت باشد

قلب من جایزه ی تو

اشک من جایزه ی من

حالا با خیال راحت ار کنارم رد شو

مطمئن باش دیگر توانی در من نمانده که

بخواهد تو را دوست بدارد یا از تو متنفر باشد

حالا راحت برو....

من دیگر نه اشکی دارم که تقدیم دلتنگی هایت کنم

نه قلبی که تقدیم نگاهت کنم

حالا من مانده ام  و قلبی از جنس قلب تو.........

از جنس سنگ...........

حالا راحت برو............

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» داستان عاشقانه پند آموز ( حتما بخوانید )

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید


 

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟


 

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم


 

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟


 

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


 

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


 

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


 


 

 


 

باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،


 

صدات گرم و خواستنیه،


 

همیشه بهم اهمیت میدی،


 

دوست داشتنی هستی،


 

با ملاحظه هستی،


 

بخاطر لبخندت،


 

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد


 

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت


 

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون


 

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟


 

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم


 

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم


 

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


 

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره


 

عشق دلیل میخواد؟


 

نه!معلومه که نه!!


 

پس من هنوز هم عاشقتم


 

نظره تو چیه؟

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» زیبا ترین شعر

هر کی اومد تو زندگیم..میبردمش تا آسمون
امروز میشد رفیق راه..فردا واسم بلای جون
نمیشه قبل عاشقو..بدست هر کسی سپرد
نمیدونم بد میاورد..یا چوب سادگیشو خورد
هر چی که به سرم اومد..تقصیر هیچکسی نبود
هر چی که بود پای خودم..تو قصه هام کسی نبود
هیچکسی عاشقم نشد..هیشکی سراغم نیومد
جواب کار خودمه..هر چی بلا سرم اومد
تقصر هیچ کسی نبود..هر چی که بود به پای من
فقط تو بعد از این نیا..میون لحظه های من
رفاقتت مال خودت..منت نزار روی سرم
این قصه ها تموم شده..دیگه نیا دورو برم…

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» اگه می خوای فراموشم کنی

اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت


 

واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت


 

اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو


 

بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو


 

که دیگه غبار غم رو دل نشسته


 

بیا پاک کن این همه گرد و غبارو


 

کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره


 

کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره


 

یادته گفتی چقدر غمگین می خونی تو بزن شاد بزن تو هم میتونی


 

حالا این جا غمو با شادی میخونم تا بگم بی تو من نه شاد نمیمونم


 

کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره


 

کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» حالا چرا

 

غزل عمر شیرین و فرهاد دوری بی وفایی آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

 

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

شاعر: شهریار

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» جواب به شعرشهریار
 

گر ببیند شهریار شهر عشاق و وفا / این دل سرگشته هم قلب گرفتار مرا
رفته تا عمق وجود و سرنگون گشته به زیر / مانده اکنون در تب و سوز و حرارت با خدا
بیت دیگر می سرود و پاسخی میداد نیک / از من دلخسته هم جویا نمی شد بارها
” آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ / بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ ”
آنکه افتاده ز پا این جسم بی جان من است / مانده محزون و پریشان کنج این دیوارها
بی وفا می خوانی ام ، عیبم مکن ، دیر آمدم / جان به قربانت کنم اکنون تعلل ها خطا !
نوشدارویی اگر بودم برای درد خویش / چاره ای میدیدمش جان را میان قلب ها ( ناخالصی ها )
من به گفتار همه اکنون جوان اما چه سود ؟ / زخم ها دارد دلم ، شاید نباشد پیر را !
عمر من هم همچو شمعی رو به پایان خود است / فرصتم بگذشت ، یکدم لحظه ی فردای ما
نازنینم خواندی و گفتی جوانی داده ای / من فدای واژه های گوهر افشان شما
غافل از یادت نبودم لحظه ای در زندگی / ” این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟ ”
” در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین / خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا ؟ ”

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» داستانی در مورد وجود خدا
 
داستانی در مورد وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

 

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت
» شعر عشقولانه

گرچه عمریست غریبانه فراموش توام


باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام


باورم نیست که بیگانه شدی با من و من


همچو یک خاطره کهنه فراموش توام


شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر


که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام


نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز


تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام


حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست


من پرستوی خزان دیده و خاموش توام

نويسنده: سعید تاریخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لینک ثابت